سفید برفی و آینه ی جادویی

سفید برفی و آینه ی جادویی

سفید برفی پرنسس کوچک، زیبا و مهربانی است که در کودکی مادر خود را از دست می‌دهد و نامادری بدجنس او بخاطر زیاده خواهی‌هایش به او حسادت می‌کند و او را مورد اذیت و آزار قرار می‌دهد. داستان با تولد شاهزاده خانم زیبایی آغاز می‌شود که پوستی به سفیدی برف دارد. پدر و مادر او، پادشاه و ملکۀ درّۀ زمرد نام او را سفیدبرفی گذاشتند. دخترک، خوشحال و سالم در کنار مولی ندیمۀ مهربانش رشد می کرد؛ در چهارمین سالگرد تولدش، پدر و مادر او، یک توله سگ، یک بچه گربه و یک کبوتر به او هدیه دادند. خیلی زود پس از آن، ملکه ایزابل (مادر سفیدبرفی) به بیماری سختی دچار شده و از دنیا می‌رود و شاه کُنراد با بانو کریستال ازدواج کرده، تربیت سفیدبرفی را به او می‌سپارد. پس از اینکه شاه قصر را به قصد جنگ در مقابل دشمنان ترک می‌کند، معلوم می شود که ملکه کریستال یک زن شیطان صفت، خودخواه و جاه‌طلب است. او مولی را برای همیشه مرخص می‌کند و زندگی را برای سفیدبرفی بیچاره جهنم می‌کند. بعدها، زمانی که ملکه بخاطر حسادت به زیبایی سفیدبرفی یک نقشۀ شیطانی برای کشتن او می‌کشد، دخترک به انتهای جنگل فرار کرده، به یک کلبۀ کوچک دنج پناه می‌برد. خانه به هفت کوتوله تعلق داشت که در نهایت با او دوست شده و قسم می‌خورند تا از او در مقابل نامادری بدذاتش محافظت کنند. ملکه کریستال چندین بار سعی می‌کند زندگی سفیدبرفی را از او بگیرد و در نهایت موفق می‌شود او را با استفاده از یک سیب مسموم به خواب عمیقی فرو ببرد...


Follow